بعد از این که از دانشگاه بیرون اومدم دیدم پسری زیبا اندام و شیک پوش، دم در دانشگاه ایستاده و با چشم های پر مهری به من نگاه می کنه و وانمود می کنه که منو میشناسه. بدون توجه به او راه خودمو رفتم دیدم که اون پسر داره دنبالم میاد و با صدایی آهسته و نازک حرف می زنه و می گه: آی دختر زیبا، تنها امید من تویی!! بدون که دوست دارم!! میخوام همسرم بشی! جز تو کسی رو نمی خوام و از اینجور حرفا.

       

من هم تندتر راه رفتم طوری که پاهام در یکدیگر آمیخته می شدند و قطره قطره عرق از پیشانیم می چکید چون تا به حال، این طور برخورد ها رو ندیده بودم .

به هر حال بعد از خستگی زیاد و تپش سریع قلب به خانه رسیدم...

 در خیال اون اتفاق بودم و به اون فکر می کردم...