بعد از این که از دانشگاه بیرون اومدم دیدم پسری زیبا اندام و شیک پوش، دم در دانشگاه ایستاده و با چشم های پر مهری به من نگاه می کنه و وانمود می کنه که منو میشناسه. بدون توجه به او راه خودمو رفتم دیدم که اون پسر داره دنبالم میاد و با صدایی آهسته و نازک حرف می زنه و می گه: آی دختر زیبا، تنها امید من تویی!! بدون که دوست دارم!! میخوام همسرم بشی! جز تو کسی رو نمی خوام و از اینجور حرفا.

       

من هم تندتر راه رفتم طوری که پاهام در یکدیگر آمیخته می شدند و قطره قطره عرق از پیشانیم می چکید چون تا به حال، این طور برخورد ها رو ندیده بودم .

به هر حال بعد از خستگی زیاد و تپش سریع قلب به خانه رسیدم...

 در خیال اون اتفاق بودم و به اون فکر می کردم...

 اون شب در ترس و تردید بودم ...اصلا خواب به چشمام نیومد!

روز بعد هم به همون شیوه  بعد از بیرون آمدن از دانشگاه دیدم دم در واستاده  و هی به من نگاه می کنه و دنبالم میاد و  حرف های عاشقانه...

این کار هر روزش بود تا این که روزی نامه ای رو دم در خانه ی ما گذاشته بود.

اول که نامه رو دیدم نتونستم بردارمش. اما به هر حال با دست لرزون و دل آشفته، نامه رو برداشتم، بازش کردم دیدم بعد از معذرت خواهی به خاطر آن رفتارهایی که در طول چند روزه گذشته، نامه را پر از کلمات عشق،محبت،دوستی،وفا،صمیمیت و...کرده است.

بعد از خوندن نامه سریع پاره ش کردم.چند ساعت بعد تلفن زنگ خورد، گوشی رو برداشتم، همون پسره بود،میگفت: نامه‌ رو خوندی یا نه!؟

گفتم:خفه شو اگه خونواده یا فامیلامو خبردار کنم اونوقت وای به‌ حالت !

بعد گوشی رو گذاشتم، دوباره‌ زنگ زد حرفهای عاشقانه‌ و وعده‌های پر از امید ، مثلِ به‌ خدا من پاک و بی آلایشم و من هرگز دروغ نمی گم فریب کار نیستم و می خوام سر و سامان بگیرم و ازدواج بکنم و به‌ خدا تمام آرزوهاتو برآورده می کنم...

بهترین خونه‌ را برات تهیه‌ می کنم

من به‌ تنهایی از خانواده‌م جا موندم و ... !!!

با این حرفا بود که من هم نسبت به او مهربون شدم  و دلم به‌ حالش سوخت،طوری که‌ محبت او در دل من ریشه‌ کرد.

---------

بعد از اون ماجرا مدام به‌ او نامه‌ می نوشتم و منتظر تلفنهایش می نشستم .

در این روزها بود که‌ هر وقت از دانشگاه بیرون می اومدم

برای دیدنش به‌ دور و برم نگاه می کردم، اما بی فایده‌ بود!!

ولی یه روز وقتی که‌ از دانشگاه بیرون اومدم دیدم روبروم واستاده،

از دیدنش چنان خوشحال شدم که‌ داشتم پرواز می کردم !!!

بله! چنان صمیمی شدیم که‌ با ماشینش تمام کوچه‌ و خیابان شهر را دور میزدیم،

وقتی که‌ با او بودم هرگز توانایی فکر کردن را نداشتم ،

مثل این که‌ مغزم را بیرون کشیده‌ بودن،

حرفاشو باور می کردم و به‌ او اعتماد داشتم!!

بخصوص اون وقت که‌ می گفت: تو مال منی !!!

و در آینده‌ در یک خانه‌ زندگی می کنیم!!!

وقتی که‌ می گفت: تو شاهزاده‌ی زیبای منی ! داشتم پرواز می کردم !!!

و اون  لحظه‌هایی که‌ حرف های عاشقانه‌ ای از او می شنیدم چنان خوشحال می شدم که‌ فکر می کردم هیچ کس این شادی رو به‌ خود ندیده‌!!

---------

اما در یکی از روزها

چه‌ روزی بود، روزی سیاه !

تمام زندگیم رو بر‌ آب داد!

آرزوهام رو از یادم برد و بهترین روزهای زندگیم رو فراموش کردم ،

دیگه آینده ای نداشتم!

روزی که‌ با تلخ ترین سختی ها مرا روبرو کرد ،

جلو تمام مردم آبرومو برد.

اون روز مثل روزای دیگه برای گشت و گذار با هم بیرون رفتیم، اما این بار به‌ یه خونه جهنمی...

وارد خونه‌ شدیم و دور از همه‌ با هم نشستیم ،

تنها من و او بودیم...

و این بار شیطان بر من غلبه‌ کرد و درونم را پر از حرف های

این پسر جوان کرد، با هم نشستیم و با چشم های پر از عشق

به‌ هم نگاه می کردیم. به‌ این صورت یکدفعه مانند شکاری در دست

این پسر جوان قرار گرفتم و هر آنچه‌ خدا دوست ندارد با من انجام داد ،

و اون عمل زشت میان ما رخ داد و با ارزشترین ثروت زندگیم

را از دست دادم که‌ هرگز توانایی یافتنش را ندارم،

مثل دیوانه‌ای بلند شدم و گفتم: با من چیکار کردی ؟

چه‌ بلایی سرم اوردی؟!

گفت: نترس تو زنمی!!!

گفتم: تو هنوز به‌ خواستگاریم نیومدی!

هنوز عقدی بین ما خونده نشده؟!!

گفت: چند روز دیگه با هم ازدواج می کنیم.

با این حال و وضع به‌ خانه‌ برگشتم ، طوری که‌ پاهام توانایی

برداشتن جسمم را نداشت، در درونم آتشی منو می سوزوند،

خدایا چه‌ بلایی سر خودم اوردم؟ شاید دیونه‌ شدم؟

چه‌ بر سرم اومده‌ ؟ تمام دنیا جلو چشام سیاه شد!

---------

گریه‌ کردم گریه‌ای تند و سخت، وضع روانیم روز به‌ روز بدتر می شد، تا به‌ آخرین درجه‌ رسید و نتونستم درسامو ادامه‌ بدم ترک تحصیل کردم

هیچ کدوم از فامیلا نتونستند بفهمن من چه مرگمه...

اما دلخوش به آن وعده و پیمانها بودم که گفته‌ بود به‌ خواستگاریت می آم و تو را عقدت می کنم!!!!

روزگار می گذشت اما برای من سخت ترین روزها بود، تا اینکه یه روز تلفن زنگ خورد، من گوشی رو برداشتم، صداشو شنیدم که گفت می خوام برای کار مهمی بیرون از خانه‌ ببینمت!

خوشحال شدم و گفتم حتما کار مهم راجع به‌ خواستگاری و عقده.

اما وقتی به‌ او رسیدم دیدم با سر و حالی ناراحت و اخمو پشت فرمون نشسته و میگه: قبل از هر چیز خواستگاری و ازدواج من با خودت رو فراموش کن، به‌ هیچ صورت به‌ این فکر نکن که‌ روزی به‌ خواستگاریت بیام و همسر من بشی!!

می خوام مثل زن و شوهری با هم زندگی کنیم اما بدون عقد و خواستگاری !!

منم عصبانی شدمو  ناخودآگاه دستمو بلند کردم و یک سیلی محکمی به‌ صورتش زدم .

گفتم: فکر کردم برا جبران اشتباه و معذرت خواهی اومدی!

تو ‌نه‌ اخلاق داری و نه‌ ادب...پلیدترین کسی هستی که‌ تا حالا دیدم!

با حالت گریه‌ و زاری از ماشینش پیاده‌ شدم .

منو صدا زد و گفت: چند لحظه‌ صبر کن.

وقتی که‌ بهش نگاه کردم دیدم یک سی دی تو دستشه‌ و‌ اون رو به‌ من نشون می ده و با صدای بلند میگه: با این سی دی ریشه‌ت رو در میارم! زندگیتو نیست و نابود می کنم.

گفتم: مگه‌ این سی دی چی داره؟

گفت: بیا تا خودت ببینی که‌ چی داره!

باهاش رفتم تا ببینم اون سی دی چیه...

وقتی که‌ به‌ سی دی نگاه کردم دیدم اون کثافت بی شعور تموم اون لحظه ها رو  با دوربین مخفی فیلمبرداری کرده‌!

گفتم: این چه‌ کاریه کردی؟ بی شرف بی ناموس!!

با خنده گفت: از این به بعد تو مجبوری به حرفم گوش کنی! وگرنه با این سی دی ریشه‌ات رو می کنم و نابودت می کنم .

من هم شروع کردم به‌ التماس وگریه زاری،شاید که...

 [چون قضیه‌ تنها برا من مشکل ساز نبود واسه فامیل و به‌ خصوص خانواده‌ام فاجعه بود.]

اما او هرگز...

[تا دیروز مرد رویاهام بود. اما الآن پست ترین و خائن ترین...]

منم مثل برده‌ای تو دست این پسر بودم، او هم به‌ آرزوی خود هر روز مرا از مردی به‌ مرد دیگه و از جوانی به‌ جوان دیگه جابه‌جا می کرد ، یعنی در حقیقت اون نامرد منو اجاره می داد!

 من وسیله ای واسه پول در آوردن او  و رضایت جوانان شهوت باز قرار گرفته بودم.

این طور شد که من کم کم در ردیف دختران خود فروش قدم گذاشتم!

و تا ابد با زندگی پاک و شرافتمندانه‌ خداحافظی کردم .

تا اون  لحظه‌ هیچ کدام از فامیل راجع به‌ حال و وضع من چیزی نمی دونستند، چون به‌ من مطمئن بودن!

این از یک طرف و از طرف دیگر اون فیلم بین پسرای دیگه پخش شده‌ بود، یکی از اون پسرایی که فیلم به‌ دستش رسید پسر عموم بود. او هم راز منو بیشتر  فاش کرد!

و موجب آبرو ریزی ما شد و به‌ بیشترین نقاط شهر رسید!

خانواده‌ و فامیل هم با این کار من بسیار شرمنده‌ و بی حیثیت شدند!

من هم برای محافظت از جانم، از خانه‌ فرار کردم!

بعد از اون فهمیدم که‌ پدر و مادر و خواهرام از شرم و حیا خونه رو ول کردن

و به‌ جای دیگه ای رفته اند.

 در هر گوشه‌ و کناری از شهر در مورد اون  آبرو ریزی ما حرف زده‌ می شد و فیلم هم دست به دست می چرخید.

 

این پسر نامرد پست فطرت بود که‌ من مثل عروسکی تو دستش بودم و اصلا نمی تونستم به‌ میل و آرزوی خودم رفتار کنم، و همین پسر، مایه‌ی بدبخت کردن و بیچاره کردن چندین خانواده‌ی دیگر شده‌ و سبب فرومایه‌کردن و بی آبرو کردن دخترانی مثل من شده‌ بود. تصمیم گرفتم که‌ از دستش برای همیشه راحت بشم.

روزی مثل  روزهای دیگه، دیدم که‌ با سرو حالی مست به‌ خونه‌ برگشته‌. من هم از این فرصت استفاده‌ کردم و چاقویی را به‌ سینه‌اش زدم و آن شیطان را به‌ قتل رساندم، شیطانی که‌ به شکل انسان خود را نمایش داده‌ بود، و مردم رو از شر اون نجات دادم.

 آینده‌ی من هم این بود که‌ خودمو پشت میله‌های زندان پیدا کنم ، و ذلت و خواری و تنهایی را بچشم، و الان از گذشته پشیمونم. هر موقع اون فیلم یادم میاد احساس می کنم در هر نقطه‌ای دوربینهای مخفی پشت سرم هستند و دارن ازم فیلم می گیرن...

---------

این داستان زندگی من بود.. نوشتم تا هردختری با خوندنش پسر ها رو خوبتر بشناسه و با نامه‌ و کلمات زیبا و وعده‌های پسرها خوش باور نباشه!و زیباترین و قشنگ ترین کلمات پسرها را به‌ عنوان دشمن خود بدونه. 

************************************

امیدوارم خوشتون امده باشه!

*این داستان از وبلاگ های دیگری گرفته شده اما کاملا ویرایش و تغییر زبان داده شده. (اونایی که قبلا  این داستانو خوندن می دونن چقدر داستان اینجا زیبا و روان شده(

ارسال داستان بلا مانع است.البته اگر با ذکر منبع باشد بهتر است! موفق باشید.

منتظر نظرات شما عزیزان هستیم!